خدایا...تنها تو می دانی که چه بر من گذشته.تنها تو باخبری که چه اشتباهاتی صورت گرفته . اما تو تمام آن ها را پوشاندی و کسی با خبر نیست جز من و تو... میخواهم در این دریای لطف غرق شوم ای مهربانم...دیگر به خود آمدم و راه زیستن را پیدا کرده ام...دیگر لازم نیست چیزی پوشانده شود.اگر لازم باشد اعتراف می کنم و دیگر مهم نیست کسی چه بگوید.چون میدانم دیگر از این پس اینگونه نیست.
پروردگارا...تو را هر دم صدا می زنم...میخواهم تنها با تو باشم.از تو می خواهم مرا از سراب های زیبا در امان نگه داری.زیرا صبر من یاری نمی کند.تازه فهمیده ام که تو برای من کافی هستی.کسی را نمیخواهم.
خدایا... آنقدر از خود و دیگران میترسم که نمیتوانم دنیا را صاف ببینم... آنقدر گرگ های نقاب زده دیده ام که نمیتوانم به هیجکس اعتماد کنم...به من گفته بودند نیمه ی پر لیوان را ببین افسوس که نیمه ی پری در کار نبود و ما تنها به یک خالی دل بسته بودیم...لیوانی خالی که پر است از بی وجدانی و نفرت و ظلم...
هرروز دلم ترکی برمیدارد بخاطر این همه بدی...میدانم که میبینی و میدانم که میدانی...و تویی ارامش دهنده ام در این روزها...و اگر یاد تو نبود چگونه میتوانستم دوام اورم از خود؟...پس خدای من..مهربان من...مرا در این میدان جنگ تنها نگذار و رهایم نکن تا من نیز یکی از همین درندگان شوم.